شاعر : سید علی اصغر موسوی نوع شعر : مدح وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : قصیده
اشک از آیـنـه پـرسیـد،غـم پـنـهـان را قـصـۀتـلـخ غـزل-مـرثــیــۀبــارانرا اشک از آینه پرسید،که غربت ازچیست؟ ازچه دریـا نـکـنـد فـاش غـم تـوفانرا
رسم این خاک چرابا دل خوبان سرداست داغ ماتم بدمد،مـردمـک و مـژگـان را دیدمشگفت:که ایندرد بسی دیریناست! خستهکردهست فقط،خاصیت درمان را
خـفـتـه در ملک نـبـی،آیـنهای افـلاکی کهبههرذره زخاکش،اثری،کیهان را "باقرالعلم" که نامید خداوندش،خواست با سرانگشت ادب،درس دهد،لقمان را
حـلـمش آمـوخـت ازآن:آینـۀ حق باشد حکمتشداد:که اوزنـده کـنـد فرقانرا
هرچه مکتوم،به سِحرِسخنش واگشته! هـرچه مـعـلـوم،هـمه آینهخو،پنهان را
آسمان درنظراوست:فضایی کوچک! کهکشاندرسفراوست:غباری،کانرا
یک نفس فرصت پروازعـطا فرمودند تا سبکبـالبهحـیـرت بـبرد،انسان را آنچه آموخت بهما،کثرتی ازوحدت بود یک نفس،پرتو آن،بارقه شدعرفان را "باقـر العـلـم"،خـداونـد سخن،درگیتی نـوردانش بِدم ازپـرتـوخود،ایران را
ابرِجهل ازهمهسو،قصد خرابی دارد تـرسـم ازیاد برد،مردم شهر،ایمان را
اشک ازآیـنـه پـرسـیـد،چـراحیرانی؟! گفت:ایکاشکه جانان بپسندد جانرا! آتشِ شمع،تورا سوختنازجانآموخت ماندهام با "دل"خود چارهکنمحرمان را
هرکه باعشق به دل،داغعزیزی دارد میکند فهم ازاین قصه،غمهجرانرا!
بشنوازخاک بقیع، آنچه «سعا» میگوید قــصـۀ تــلـخ غــزل مـرثـیـۀ بـاران را
کاش آنروز،درآن صبح قشنگ:آدینه یک نفرپاک کند،رنگغریبستان را